محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 16 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

برم اشکاشو پاک کنم

1391/4/19 17:48
نویسنده : مامان
448 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه 17/4/91 متاسفانه  لوله دستگاه  دیالیز از دست باباجون بیرون اومده بود و فشارش اومده بود روی هفت بیچاره باباجون کلی ازش خون رفته بود و هموگلوبین خونش هم از 14 اومده بود روی هفت طوری که مجبور شدن بهش سه تا کیسه خون بزنن  پرستار بخش دیالیز که به خاطر بی احتیاطی  خودش در عدم رسیدگی به امور موجبات این اتفاق رو فراهم آورده بود  وقتی متوجه میشه که کلی خون از باباجون رفته بود و بعد از متوجه شدن هم دست و پاشو گم می کنه و نمی تونه دستگاه رو خاموش کنه که خون کمتری از باباجون بره باباجون هم بی حس بوده و چیزی نمی فهمیده با کلی داد و بیداد پرستار که وای به دادم برسید مریض از دستم رفت همه پرستارهای بخش اتفاقات و دکتر خودشونو  به موقع می رسونن و جون باباجون رو یه بار دیگه نجات میدن خدایا شکرت

القصه قرار شد فردا باباجون رو برای تست هموگلوبین صبح زود ببریم بیمارستان متاسفانه از ساعت 8:30 تا 10:30 معطل شدیم و علتش سه بار اشتباه مسئول کامپیوتر در ثبت مبلغ آزمایش بود  به هر حال من و تو هم پسرم بیرون بخش توی ماشین منتظر باباجون و مامان جون بودیم اولش یه گربه دیدی و کلی از تو ماشین صداش کردی و براش ذوق زدی و هی گفتی میوم میوم بیا پیش من 

                            

 

 

 

وقتی گربه می رفت زیر ماشینها می گفتی میوم میوم کجا وفت؟ وقتی دوباره سرو کله اش پیدا می شد باهاش سرگم می شدی همینطور مشغول بودیم که  یه دفعه در بخش باز شد و خانمی با داد و بیداد گریه میکرد و با موبایلش زنگ میزد به فامیلهاش و بدجور گریه میکرد و تقاضا می کرد که همه بیان بیمارستان  بنده خدا جوون بود و شوهرش رو از دست داده بود و از خواهرش تلفنی تقاضا میکرد بچه هاش نفهمن که چه اتفاقی افتاده تو دائم از من می پرسیدی مان چیا گیه میکنه ؟؟(چرا گریه میکنه) بیم اشکاشو پاک بکنم (برم اشکاشو پاک کنم) می گفتم نه مامان بازم تکرار می کردی بیم اشکاشو پاک کنم ؟؟ وقتی اون خانم تلفنی از برادرش درخواست میکرد و بلند داد میزد و می گفت رضا توروخدا پاشو بیا من قصد کردم پیاده بشم و دلداریش بدم که دیدم با یه حالت خاص رفت توی بخش دوباره برگشتم توی ماشین یه دفعه گفتی مان! رضا کو؟ دایه گیه میکنه ؟

خودم هم از حالت گریه اون بنده خدا خیلی ناراحت بودم و از طرفی چون تا حالا مُرده ندیده بودم ترس برم داشته بود که نکنه از در این بخش جسد رو بیارن بیرون و من اونموقع ندونم چیکار کنم توی همین فکر بودم که یه دفعه جسد بیجان شوهر اون خانم رو آوردن درست جلو ماشین ما و ازم خواستن دنده عقب برم چون ماشین ما درست جلو پله ورودی بخش پارک بود آخه باباجون نمی تونه خوب راه بره براهمین ما اجازه داریم با ماشین بریم داخل بیمارستان جلوی بخش خیلی جا خورده بودم دست و پامو گم کرده بودم دلم می خواست چشمام رو ببندم و برم اما نمی شد خودمم نمی دونم چطور دنده عقب رفتم اما بازم تصمیم اونا عوض شد و اینبار هم برانکارد حامل جسد رو دوباره آوردن جلو ما تو هی سوال می کردی مان این چیه بهت می گفتم مامان نگاه نکن اما تو باز سوال می کردی نمی تونستم بشونمت چون دوست داری همیشه تو ماشیم وایسی خلاصه بعداز دوساعت آفتاب خوردن و صحنه حمل جسد دیدن بالخره مامان جون و باباجون اومدن بنده خدا مامان جون کلی خسته شده بود از بس این بخش اون بخش رفته بود به خاطر یه اشتباه کارمند بیمارستان

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)