عمل بابا
عزیزم این روزا سخت گرفتارم با وجود این همه گرفتاری دارم مطالب عقب افتاده مربوط به شاهکارهای جنابعالی رو که توی تقویم ثبت کردم تایپ میکنم تا در وبلاگت بذارم اما مگه تموم میشه قدیمیهاکه گفتن کار امروز رو به فردا مسپار برا همینه
دیروزم بابایی به ناچار خودش رفت بیمارستان تا عمل بشه من نتونستم باهاش برم چون مرخصی نمی تونستم بگیرم آخه قرار بود بازرس داشته باشیم اما وقتی فهمیدم بازرسها نمی آن ساعت ١١ مرخصی گرفتم و رسیدم بابایی تازه ٢٠دقیقه بود که رفته بود اتاق عمل عملش ٢ ساعت و نیم طول کشید البته با احتساب زمانیکه توی ریکاوری بود این اندازه شد تو تمام مدت پیش مامان جون بودی وقتی اومدم خونه دیدم ساعت ٤ بعدازظهر وتو توی خواب نازی دوباره برگشتم بیمارستان پیش بابا
پسر گلم یادم رفت برات بنویسم بابا توی ریکاوری موقع به هوش اومدن مرتب سراغ تورو می گرفت و می فت بچه م بچه م
فدات بشم که منو بابایی در همه حال به فکرت هستیم
راستی این روزا دارم از به قول خودت شی لالا خوردن ترکت میدم دو سه هفته ای میشه که توی ترکی
اما باز همه ی صبح ها و بعضی شبها و گاهی و قتا هم عصرها می خوری دلم نمیاد اما دارم به تدریج ترکت میدم یه بار بهت شیر میدم یه بار نمیدم که عادت کنی و یواش یواش فراموشش کنی عزیزم
گاهی وقتا می ری خونه ی مامان جون و گزارش میدی و میگی مادون شی لالا شیاه شی لالا خون
بمیرم برات