محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 9 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

یه روز دیگه

1390/5/1 14:03
نویسنده : مامان
399 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز از صبح که بیدار شدم مامانی نبود رفته بود امتاتان(امتحان) بده از بس دریه(گریه) کردم بابایی بیدارشد و به من شی مو(شیر موز) دادتازه نی شی موشه پیدا نشد بابایی یه نی که مخشوش شربت بود برام آورد وای نی ه خیلی بزرگ بود کلی ناز کردم که یه دفعه سرو کله مامانی پیدا شد و بهم شی (شیر)  داد و خوابم کرد بعد که بیدار شدم یه شوبونه(صبحونه) خیلی جزیی خوردم  همونجا بند فلاکس آبی رو که مال خودم بود و مامانی میندازه کولش هرجا منو می بره انداختم کولم (از مامانی یاد گرفتم) بعدش گفتم دد(یعنی بریم بیرون)مامانی هم ماشینو روشن کرد و منو برد دور زدیم بعدشم رفتیم خونه مامان جونمو برگشتیم

                                         

البته ظهر خودم برا چندمین بار اقدام به بیرون آوردن شوارم (شلوارم ) کردم آخه دوشش( دوستش)  ندارم

 

                

 

 همین بیرون آوردن شوارمقدمه ای  شد که  منو ببرن حموم بابابایی رفتم البته مامانی هم تمت می کرد سرمو ششت (شست) و شابونم (صابونم ) زد کلی داد و بیداد راه انداختم اینم عشکام (عکسهام) موقع بیرون اومدن اینقدر دریه کردم که دشمام (چشمام ) کرمز (قرمز) شده بودن

 

             

 

            

بعد از حموم خوابیدم راحت راحت فکر کنم 3 ساعتی شد بعدش ساعت 4 تازه نادار(ناهار) خوردم و با مامانی بازی کردم تتلاتهای (شکلاتهای) توی کیف بابایی رو ریختم بیرون و همه رو می دادم به مامانی و می گفتم دَ با( در باز)

 

بعدش بابایی اومد و منو باخودش برد اشتخ (استخر) و ساعت ٩ اومدم خونه اما چون خیلی درمام (گرمام ) شده بود دوباره همه لباسامو بیرون اوردم اینم عشکم (عکسم)

        

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)