اسب سواری امروز

امروز وقتی از خونه ی مامان جون اینا برمی گشتیم بین راه 3 تا اسب

زیبا با سوارکارهاشون توی خیابون راه افتاده بودن و کلی موتور هم

پشت سرشون خیابون رو شلوغ کرده بودن

از اونجایی که چند شب پیش تو بهانه اسب واقعی گرفته بودی(البته

خودت یه اسب برای سواری داری که ازبس سوار بابا شدی برات خرید

که دست از سرش برداری هرچند هنوز بجای اینکه سوار اسبه بشی

سوار بابا می شی و سواری می گیری)

القصه با دیدن اسبها اینقدر گریه کردی که به بابا گفتم ماشینو نگه داره

و از یکی از سوارکارها بخواد تورو سوار کنه بنده خدا سوارکار اسب

سفید پیاده شد و تو با همراهی بابا چند دقیقه سوار شدی و لذت

بردیوقتی پیاده شدی اینقدر خوشحال بودی که سر از پا نمی شناختی

 اما ...............بهانه ها شروع شد و

این باردیگه بهانه شتر گرفتی و گفتی حالا بریم شتر سوار بشیم

و کلی گریه کردی

وقتی  ازماشین پیاده شدیم به هر که می رسیدی می گفتی من

سوار اسب واقعی شدم 

البته تا لحظه ای که خوابت برد(گوش شیطون کر امشب ساعت 8

خوابیدی آخه کمتراز12 نمی خوابی) مرتب گریه کردی و گفتی بریم

دوباره سوار اسب قهوه ایه بشم