محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 13 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

پیش خدا / یه حادثه بد

1391/10/12 19:01
نویسنده : مامان
609 بازدید
اشتراک گذاری

امروز  مرتب تکرار می کردی

 مامان خدا بهم کمک می کنه ؟؟؟

می گفتم آره

اما امشب یه دفعه بهم گفتی

 مامان اگه من برم پیش خدا تو گریه می کنی ؟؟؟

قلبم ریخت از این حرفت .

خدا نکنه من یه روز بی تو باشم عزیزم

 دلم بدجور ازاین حرفت گرفت 

بهت گفتم

البته که گریه می کنم تو باید پیش من بمونی اول من می رم پیش خدا

و اما درست نیم ساعت بعداز این حرفهات

 وقتی داشتم وبلاگت رو آپدیت می کردم و تو توی بغلم دائم مطالب نوشته شده رو پاک می کردی

 یه لحظه از توی بغلم گذاشتمت پایین

 که.......

 جیغت بلند شد و یه ریز اشک می ریختی

 نمی دونستم چی شده

 وقتی کف پاتو نگاه کردم دیدم پرازخون شده

سراسیمه روی زمین دنبال علتش می گشتم

 که ....

پام خورد به یه خورده شیشه (چند روز پیش که تب داشتی شیشه شربتت از کابینت  افتاد و شکست همه رو جارو کردم ولی مثل اینکه یه تیکه اش جامونده بود)

خدا مرگم بده

یه ریز از پات خون می اومد و شکاف بزرگی حدود یک سانت کف پات ایجادشده بود

 هر چی دستمال کاغذی می گذاشتم فایده ای نداشت

 دست و پامو گم کرده بودم می خواستم زنگ بزنم به بابایی که یادم اومد ماموریته و همیشه می گه خونسرد باش

 کف پاتو چندین بار با دستمال کاغذی محکم نگه داشتم

 تا بعداز ٥ دقیقه خونش بند اومد

تو این مدت یه ریز اشک می ریختی و می گفتی مامان دوست دارم

 مامان من دوست دارم

قلبمو آزار میدادی با این حرفت

دست انداخته بودی گردنم و هی این جمله رو تکرار می کردی

اشکام جاری شد ولی نذاشتم بفهمی چون اگه می دیدی بیشتر گریه می کردی

نمی دونی با چه حالتی دست انداخته بودی گردنم و می گفتی مامان دوست دارم

یه جوری می گفتی انگار دیگه همدیگرو نمی بینیم

برا همین قلبم با هربار گفتن این حرفت می شکست

بالاخره خونت بند اومد و چسبش زدم بعد که آروم شدی گفتی

کی شیشه انداخته ؟؟؟

گفتم از دست من  افتاده

گفتی اول شیبشه رو بذار رو میز بعد برو درس بخون که استادت دعوات نکنه  !!!!(بمیرم برات که همه جا و در همه موقعیت به درس خوندن من گیر میدی)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)