محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 16 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

مامان و بابا می خوام

1391/3/29 12:52
نویسنده : مامان
450 بازدید
اشتراک گذاری

 جمعه شب مامانی حالش خیلی بد بود و نفهمیدم چی شد قبل از اینکه تو رو خواب کنم خودم خوابم بردالبته بابایی بیدار بود بعداز کلی بازی اونم از پادراومده بود و خوابش برده بود و  ازاونجایی که همیشه منو از خواب بیدار می کنی نه بابایی رو اومدی سراغ من و یه کتاب قصه آورده بودی و هی می گفتی بوخون منم می خوندم خوابم می برد دادت در می اومد و دوباره تکرار می شد........

                           

 

تا اینکه مجبور شدم بهت باج بدم و گفتم شیر سارا می خوری گفتی آیه (آره) برات آوردم  و دیگه نفهمیدم چی شد چون خودمم خوابم برد از شدت معده درد

 


روز شنبه مدیرمون زنگ زد که چرا نیومدی مدرسه با عجله تو رو از خواب بیدارکردم و رسوندمت خونه ی مامان جون بعدشم که دیگه رفتم مدرسه وقتی برگشتم  مامان جون گفت بهانه گرفتی و گفتی مامان و بابا می خوام

                     

 

 راستی این روزا که امتحانات ترم مامانی شروع شده و سخت مشغول مطالعه هستم هر روز می برمت خونه ی مامان جون و خودمم اونجا درس می خونم تا هم پیش تو باشم درحالیکه با خاله خاطره بازی می کنی هم من درس بخونم هر روز عصر هم که به سلامتی می ری توی کوچه و با بچه های کوچه بازی می کنی

 

                   

        

  اینقدر بهت خوش می گذره که وقتی ساعت 10 شب میشه می گی بییم خونه شیل شایا بخوییم باخابیم

 

 

                               

 

                         

راستی به موسیقی خیلی علاقه داری و از هر آهنگی که توی ماشینمون پخش میشه یه کم رو حفظ کردی مثلا

                              

 

 

دارم کم میارم

رفتی کنار خاطره ها

نرفتی و نرفتم و (این آهنگ مورد علاقت هست و موقع پخشش قسمتهای  آخرهر مصراعش  رو همراه خواننده تکرار می کنی )

 

چند روز پیش داشتم توجیهت می کردم که مامان من می رم مدرسه بعد میام دنبالت باهام دیگه می ریم خونه اصلا گریه نداره(به خاطر پستم تابستونم باید برم مدرسه)

یه دفعه در اومدی و گفتی چیا منو نبریدی (چرا منو نبردی)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)