محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 25 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

دندون نیش

چند روزه که توی دهنم درد دارم سرم رو به درو دیوار و توی صورت مامانی می کوبم بالاخره امروز یه نوک کوچولو از دندون نیشم رو مامانی پیدا کرد و خودشو توجیه کرد که بداآرومی من به خاطر همین دندون بوده البته این ششمین دندونمه  تا آخرش خدا به دادم برسه  
20 تير 1390

دوبار ه راه رفتم

امروز برای اولین بار بعد از ٤ ماه خاله نرگس از خراسان جنوبی اومد و من دیدمش اولش غریبی کردم و بغلش نرفتم سنا دختر خاله نرگس چقدر بزرگ شده بود البته از من کوچیک تره اونم ٤ ماه امشب دوباره راه رفتم از کنار لباسشویی خودم تا کابینت آشپزخونه این دفعه کابینتها رو هم اضافه رفتم تا مامانی خوشحال بشه بعدشم چسبیدم به مامانی و بهونه گرفتم که بغلم کنه و منوببره خواب کنه کلی وول خوردم تا خوابیدم مامانی دیگه حوصلش سر رفته بود                           ...
20 تير 1390

اولین قدم های آبتین

امروز وقتی مامانی مشغول آفتاب کردن لباسها بود آبتین با کمک لباسشویی خودش که کوتاه بلند شد و ایستاد و تا مامانی از تو حیاط اومد از خوشحالی پریدو آبتین رو غرق بوسه کرد چون برای اولین بار با کمک لباسشویی خودش و اجاق گاز که نزدیک هم هستن راه رفته بود و حدود یک متر ایستاده جابه جا شده بود                                   ...
20 تير 1390

عروسی

درست ٤ روز دیگه تا عروسی دائی حسین مونده مامانی همش درگیره و به من نمی رسه منم فقط گریه می کنم تا بهش بفهمونم چقدر دلم می خواد فقط به من برسه و به هیچکی جز من فکر نکنه                                                                                 &nb...
19 تير 1390

روز خوب

امروز با مامانی که از علوسی دائی حسین حسابی خسته شده بود تا ده صبح خوابیدیم که بابایی اومد بیدارمون کرد و گفت تلفنا دیونم کردازبس سراغ شمارو گرفتن نگران شدم بلند شین خلاصه امروز پسمل خوبی بودم و مامانی رو اذیت نکردم البته تا الان که ساعت 2 بعدازظهره کاری نکردم و مامانی درست و حسابی راضیه                           عصر امروز یاد گرفتم بوس بدم به مامانی و بوسش کنم واااای چه مزه می ده البته روز پنج شنبه هم بوس رو یاد گرفته بودم چون به التماس خاله خاطره سنا دخمل خاله نرگس رو زورکی بوسیدم تازه یواشکی بدون اینکه مامانی ببینه ش...
19 تير 1390

پو

امروز مراسم حنابندون دائی حسینه و من دست از سر مامانی برنمی دارم تا به کاراش برسه امروز برا مامانی یه حرکت جدید کردم رفتم تو اتاقم که با کاغذ دیواری طرح عروسکی پو پوشیده شده دست بردم سمت پو و هی گفتم پو پو پو پو پو تا مامانی ذوق کنه                                                ...
19 تير 1390

گواهینامه

امروز گواهینامه بابارو پیدا کردم افتاده بود کف اتاق همین که عکس بابا رو دیدم شروع کردم به گفتن بابا بابا بابا بابا اینقدر گفتم که سر مامانی رو درد آوردم
9 تير 1390

حموم

امروز با مامان جونم رفتیم حموم اینقدر گریه کردم که مامانی و مامان جون فاطمه دست و پاشونو گم کرده بودن خیلی کولی بازی در آوردم
6 تير 1390

شیرین کاری امروز و چند روز پیش

 سه روز پیش(جمعه) مامانی پای کامپیوترنشسته بود  ازخواب بیدار شدم  و اومدم  پای صندلی که مامانی  نشسته بود مامانی اونقدر غرق گشت وگذار توی وب بود که منو ندید  منم شیطنت کردم و پامو لای صندلی گیر انداختم آخه صندلیه خیلی میله میله است و منم دوست دارم پامو ببرم لای میله هاش و بیرون بیارم هر کار کردم بیرون نیومد شروع کردم به گریه کردن     مامانی سراسیمه بلند شد و نگام کرد و دودستی کوبید توی صورتش و گفت یا خدا  هر کار می کرد نمی تونست پامو بیرون بیاره خلاصه نزدیک بود زنگ بزنه  به بابایی  و از اون امداد بگیره که با چند تا صلوات تونست پامو بیاره بیرون البته کلی بعد...
5 تير 1390