محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

پایان وظیفه مادری من

با امروز میشه 16 روز که شیر خوردن رو ترک کردی اما خیلی اذیتم کردی شبها تا 2 نمی خوابیدی و من بیچاره که باید فردا ساعت 6 جمع و جور میکردم می رفتم مدرسه بهم خیلی سخت گذشت اما تو عزیزم تا 10 صبح می خوابیدی درعوض تلافیشو سر من در می آوردی به دلایل مختلف موقع چرت زدن من توی صورتم می کوبیدی و می گفتی مانی اقده بیدایی ؟ بیدایی ؟ یعنی بیداری و اگه خودمو می زدم خواب و جوابت رو نمی دادم می زدی زیر گریه بهانه های الکی می گرفتی و چند بار منو از تو رختخواب می کشیدی بیرون و می گفتی مانی اقده  آب، آب آب با وجود اینکه به صورت دوره ای ترکت دادم خیلی اذیتم کردی منو ببخش عزیزم هنوز دوماه و نیم دیگه داشتی اما به خاطر مناسب بودن هوای زمستون تصمیم گرفت...
26 اسفند 1390

برای باباجون دعا کنید

روز یکشنبه21/12/90 باباجون صبح زود با آمبولانس راهی بیمارستان شد. باباجون از قبل مشکل قلبی داشت و یه دفعه ضربانش روز یکشنیه به 27 نزول کرد دکتر و همه ی پرستارهای بخش اتفاقات از باباجون قطع امید کردن آخه علاوه بر ضربان قلب پایین باباجون هر دو تا کلیه هاشم از دست داده بود دکتر می گفت فقط 5 درصد احتمال داره با ردکردن لوله ازطریق گردن و رفتن زیر دیالیز باباجون زنده بمونه جراحی که قرار بود برا باباجون لوله کار بزاره مرتب می گفت کار بیهوده می کنین اصلا این کارو نکنین دارین مریضتونو عذاب می دین و اون تا شب بیشتر با این ضربان زنده نمی مونه با هزار التماس به درگاه الهی باباجون رو فرستادیم برای گذاشتن لوله شرایط خیلی بدی بود خدا برا هیچ کس نیاره اون ...
26 اسفند 1390

عمل بابا

  عزیزم این روزا سخت گرفتارم با وجود این همه گرفتاری دارم مطالب عقب افتاده مربوط به شاهکارهای جنابعالی رو که توی تقویم ثبت کردم تایپ میکنم تا در وبلاگت بذارم اما مگه تموم میشه قدیمیهاکه گفتن کار امروز رو به فردا مسپار برا همینه دیروزم بابایی به ناچار خودش رفت بیمارستان تا عمل بشه من نتونستم باهاش برم چون مرخصی نمی تونستم بگیرم آخه قرار بود بازرس داشته باشیم اما وقتی فهمیدم بازرسها نمی آن ساعت ١١ مرخصی گرفتم و رسیدم بابایی تازه ٢٠دقیقه بود که رفته بود اتاق عمل عملش ٢ ساعت و نیم طول کشید البته با احتساب زمانیکه توی ریکاوری بود این اندازه شد تو تمام مدت پیش مامان جون بودی وقتی اومدم خونه دیدم ساعت ٤ بعدازظهر وتو توی خواب نازی...
26 بهمن 1390

وقتی فیلم یاد هندستون کرد!

                     وقتی از مامان خواستم لباسای کوچیکیهامو تنم کنه                                وقتی توی کیسه خواب بچگیهام رفتم و دیدم اندازم نیست !!!!!!!!!                       ...
23 بهمن 1390

تموم شدن امتحانات مامان

  الان درست 5 روزه كه امتحاناي سنگين مامان تموم شد بعد از يه استراحت 5 روزه  از امروز كمر بستم كل كاراي پسر گلم رو كه فقط توي تقويم يادداشت كردم وارد وبلاگش كنم                                                                                 &...
1 بهمن 1390

بازم عکس

                           آبتین در حال خوردن شیر پاستوریزه به قول خودش شی آتا (یعنی همون شیری که سارا می خوره)                          در حال دخا کردن روی دیوار                      اینجا دیگه بابا هم دست به دخا شده .                &...
27 آذر 1390

خبر خبر/شب موقع خواب همه میرن شیراز

دیروز تا آخر شب شیر نخوردی و منوخوشحال کردی ومن به این نتیجه رسیدم که می تونم ترکت بدم چون سه چهارماه ماه دیگه باید شیر خوردن رو کنار بذاری عزیزم راستی دیشب خونه مامان جون اینا بودیم آخه بابا ماموریت داشت و باید می رفت و منو تو تنها می شدیم و درثانی من نمی تونستم صبح زود تو رو از خواب ناز بکشم و ببرم خونه ی مامان جون برا همین رفتیم اونجا که بخوابیم اما امان از تو که با بد خوابی هات همه رو دیوونه کردی و تا 2 نیمه شب بالا سر همه رژه رفتی دیگه همه کلافه شده بودن از دستت نمی دونم چرا هر وقت برا خواب می ریم خونه ی مامان جون تو بیخوابی به سرت میزنه خبر خبر !!!!!!!!! و اما از امروز بگم که دیگه مرد شدی و خبرهای مخفیانه روهم لو میدی. &nbs...
23 آذر 1390

همایش شیرخوارگان حسینی

لوژجمعه همایش شیل خوالگان حشینی بود مانی به بابا گفت منو ببله تا اونم بتونه یه تم دلش بخونه بلا همین بابا حاژر شد اما من نژاشتم لباش گلم تنم نُنَن  بابایی هم لباشامو بلداشت و منو تَلد ژیر پتو و بلد بیلون (تو پلانتژ اژافه تُنم که من اشلا حاژر نیشتم آل (کلاه) بپوشم یا لباش گلم تنم تُنم بلا همین منو می تتن ژیل پتو و تو این هوای شلد اژخونه می بلن بیلون ) خوب که با بابا وفتیم شرمونو انداختیم پانی و وفتیم تو مشلی که دیدیم ........... ای وای ..........همه با ماماناشون اومدن بابایی دشت اژپا دلاژتل بلگشت بیلون و ژنگ ژد به مانی و گفت باید خودت بیای مانی هم قبول تلد یه لوژ دیگه دلش نخونه و بژاله به حشاب من خلاشه با مانی وفتیم داخل محوطه اوند...
20 آذر 1390

این کجا و آن کجا ؟؟

دیروزبهانه صابون گرفته بودی و هی می گفتی شامو شامو و تا بهت ندادم آروم نگرفتی نمی دونم چرا اما تازگیها علاقه شدیدی به صابون پیدا کردی و به یکی دوتا صابونم رضایت نمی دی آخه گل پسری که از حموم بیزاره علاقه به صابون چرا؟ این کجا و آن کجا ؟ با باباتصمیم گرفتیم  ببریمت حموم اینقدر بد حمومی و از حموم فراری که موقع وول خوردنت از دست بابا یه لحظه لیزخوردی و نزدیک بود بیفتی اما بابا مثل همیشه خونسرد تو رو سریع گرفت من که قلبم وایساد و البته بعداز بیرون اومدن دیدم  یه خراش کوچیک دراثرسریع گرفتنت توسط بابا نزدیک چشمت ایجاد شده کلی دلم سوخت آخه هی تو حموم می گفتی بابا بابا می دیدی بابا اهمیت نمی ده می گفتی مانی مانی و جیغ می زدی و اجازه نمی ...
18 آذر 1390