محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 9 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

چند روز که گذشت

چند روژ بود بابا وفته بود دوره ی شنا ، من و ماما وفتیم خونه ی مامان جونم اینا( آبتین جون برای رفت میگه وفت)          عشر شه شنبه با مامان جون و خاخا وفتیم خیابون من اونجا یه مغاژه دیدم پر اژ عروشک هایی که توی کالسکه بودن یکی شونو برداشتم و وفتم برا خودم دور ژدم ماما هم مشغول خلید دوتا پوپ(توپ) بلا من بود یکی اژ پو پها توش رقش نور داله و یکی دیگه پوپ هندونه ایه تاژه ماما  یه بع بعی هم  بلام خلید اما من بلا خودم مشغول بودم با اون کالشکه            کلی گریه کردم تا دشت از شر کالشکه برداشتم آخه خودم خون...
20 شهريور 1390

منو عروسی

شنبه شب حنابندون دعوت شدیم مشل همیشه دیر رشیدیم آخه بابا بد کوله (قوله) همیشه می گه الان اومدم اما الانش میشه دو شاعت دیگه خلاشه رشیدیم وااااااااااااااااااااااااای چه خبر بود من حیرون شده بودم بادیدن خانمهایی که می رقشیدن   تاژه هوش (هوس) کردم برقشم و بهانه گرفتم می رفتم بغل زندایی نژمه (نجمه) و می رقشیدم      کلی برا خودم حال کردم     میون اون همه آدم  دشتاموبرده بودم بالا و نینای نینای می کردم    بعدشم با یه دخمل به نام نگین دوشت شدم و باهم نششتیم وشط مجلش و خامنها دور ما می رقشیدن               الب...
14 شهريور 1390

برای مهدیه

مهدیه گلم اومده بودی و به وبلاگ ما سرزده بودی اما آدرس وبلاگت رو ننوشته بودی نتونستم به وبت سر بزنم لطفا آدرس وبت رو برام بذار ...
12 شهريور 1390

خواب روز عیدفطر

روژ چهارشنبه  که عید بود برا اولین بار ماما قشد کرد بخوابه اونم خواب بعداژظهر که خیلی می چشبه .  منو خواب کرد ژرفهاشم ششت و خوابید نیم شاعت نشده بود که من بیدار شدم و اینقدر انگشت تو چشماش کردم و اونو پنجورک گرفتم که تشلیم من شد    البته به جاش دلشو به دشت آوردم ویه دل سیر غذا خوردم  ...
11 شهريور 1390

بی خوابی به سرم زد

دیشب شاعت 11:30 با، بابا اژ اشتخر برگشتیم البته ماکه شنا نمی کنیم می ریم اونجا می شینیم آخه بابام علاوه برکارش مشئولیت اشتخر روهم به عهده داره ناجی هم هشت اما وقتایی که منو می بره دیگه داخل  اشتخر نمی ریم خلاشه اومدیم و یه شام مفشل خولدیم و بابا که خوابش برد         ماما هم لامپها رو خاموش کرد که من بخوابم مگه خوابم می برد ماما مجبور شد لامپها رو روشن کنه  تا شاعت یک باژی کردم  دوباره ماما لامپها رو خاموش کرد که منو خواب کنه مشغول شی خولدن بودم که یه دفعه شدای خر خر بابا دراومد     و من که با کوچکترین شدا حشاشم خوابم پرید و ترش برم داشت که این چیه خر خر می کنه&n...
11 شهريور 1390

این روزای من

روز دوشنبه  بابا بلام مداد لنگی خلید اینا اولین مداد لنگی های من هشتن  خیلی دوششون دالم و باهاشون نخا (نقاشی ) می کنم و بهشون میگم دخا تاژه بابا بلام یه لیوان قشنگ هم که شکل موشه خلید توش آب می خولم         تاژگیها خیلی لجباژ شدم هرچی دشتم باشه و اژم بگیرن نالاحت می شم و کولی باژی در میارم مخشوشا چند شب پیش که داشتم ابابهامو می نداختم تو شطل آب یه دفعه  به حدی لجباژی کردم که شه بار ماما بلام شطل آب کرد و آورد اما من خالیش کردم رو فرش   ماما خیلی خودشو کنترل کرد چون هم جیغ می ژدم هم شطل آبی رو می ریختم خلاشه اینکه اژبش آب ریختم رو فرش تا چند روژ فرش ب...
10 شهريور 1390

برگشت خاخا و مامان جونم از سفر

روژ شنبه شاعت یک بود که شدای ژنگ در کوشه مون (کوچه مون ) اومد پشت آیفون خاخا (خاله خاطره)بود آخه یه هفته بود که لفته بودن مشهد و شمال ومن تنها شده بودم و تو خونه با ماما تنهایی شر می کردیم وکتی در باژ شد و خاخا اومد تو خونه و شدام کرد من اولش براش خندیدم و دشتمو شمتش دراژکردم و چند تا جمله نامفهوم گفتم            همین که خاخا به من رشید و بغلم کرد ژدم ژیر گریه آخه دلم براش خیلی تنگ شده بود      خاخا همباژی منه خیلی دوشش دالم درشته که 11 شال از من بژرگتره اما خیلی ژیاد دوشش دالم اونم همینطور منو خیلی دوش داله مشل فنر پریدم تو بغلش و کلی گریه ...
7 شهريور 1390

عکس آبتین

این عکس رو توی آتلیه قبل از کوتاهی موهات توی حرم انداختیم                                                ...
4 شهريور 1390

دندون هشتم

یادم می ره برات بنویسم که سه هفته ست مرواریدهشتمت هم جوونه زده درست بعد از اینکه از مشهد برگشتیم این مروارید تو دهنت دراومد    
4 شهريور 1390