محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

من و سارا

دیشب رفتیم خونه ی خاله فریبا من چِتَد(چقدر) خاله فریبا رو دوش دارم دوشت دارم خاله فریبا                        به همه دای(جای) خونشون شرک کشیدم اشلا (اصلا) ناراحت نشد واااااااای دخملشون شارا خیلی اباباباژ(اسباب بازی) داشت به منم داد باژی کردم یه شندلی (صندلی ) بامژه داشت وقتی می نششتم روش شدا (صدا) می داد                                  تاژه شارا دخملی ا...
8 مرداد 1390

وقتی با بابا بودم

عزیزم یادم رفت برات بنویسم روزی که با بابایی رفتیم ارگ کریم خانی تا اونجا بستنی بخوریم یه اسب و یه شتر اونجا بود که بچه ها سوارش می شدن هرکار کردیم تو سوارشون نشدی فقط جیغ می زدی  و می چسبیدی تو بغل بابا و می گفتی هاپو هاپو                        تازه چندروز پیش که بابایی خوابیده بود تا استراحت کنه هی می رفتی سراغش و بیدارش می کردی سه بار بیدارش کردی تا بالاخره نخوابید و بلند شد اولش اومدی پیش من و یه شکلات آوردی و گفتی دَ باژیعنی در بازمنم برات بازش کردم بعد رفتی و گذاشتیش دهن بابایی اونم خورد و دوباره خوابید دوباره اومدی سرا...
8 مرداد 1390

مامانی گریه نکن

امروژ تاژه مامانی فهمید که من دیروژ اژ در آشپش خونه ژمین نخودم و اژ توی ماشین بابایی آلادم (افتادم) پائین آخه شیطونی تردم  (کردم ) و از شیشه ته(که)باژ بود و بابایی اژش تافل (غافل) شده بودشرک کشیدم که آلادم(افتادم)  دیروژ به مامانی ندفتیم (نگفتیم)  که شکته نتنه (نکنه)وقتی امروژ شر نادار (ناهار) بابایی به مامانی که اشرار داشت توژیح (توضیح ) بده من تتوری (چطوری ) آلادم  موژو (موضوع) رو دفت (گفت) مامانی فتط (فقط ) جیک (جیغ ) می ژد و تو شر و شورتش (سر و صورتش ) مِی ژد  که خدا خدا خدا تتد(چقدر) رحم بچه م تردی (کردی) و دریه (گریه)می ترد دیده (دیگه )بابایی هم منو درفت (گرفت) تو بدل (بغل ) و همراش دریه کرد که&...
7 مرداد 1390

بازم حادثه

امروزم وقتی مامانی منو گذاشته بود واسه بابایی و دفته (رفته) بود اشتخ(استخر)من دفتم دم در آشپش خونه و ایشتادم اما نتونشتم خودمو کنترل کنم و اتادم (افتادم)چه بد ژمین خوردم با شورت (صورت) اتادم (افتادم)  سرم کلی ژخمی شد و خون اومد بابایی فقط می دف(می گفت) یا ابوالفژل (ابوالفضل) منم کلی دریه(گریه ) کردم  بابایی که رنگ به رو نداشت منو برد خونه ی مامان جونم و ژنگ ژد به مامانی که بیاد اوندا(اونجا)وقتی مامانی اومد من تو خواب حق حق می ژدم مامانی از طرژ(طرز) نششتن بابایی و رنگ چشماش و حالت شورت(صورت ) مامان جون فهمید برام اتفاقی افتاده و بلافاصله چون بابایی سابقه ش تو ژمین ژدن من خلاب (خراب ) بود سوال کرد ژمین ژدیش ؟؟؟ بابایی با سر د...
7 مرداد 1390

یک حادثه خیلی تلخ

دیروز  بابایی می خواست بره ماموریت و برای اولین بار تصمیم گرفت  پیراهنش رو خودش اتو کنه چون تو بیدار بودی و مشغول شیر خوردن خوب که بابایی پیرهنشو اتو کرد مامانی یه لحظه غافل شد که صدای گریه هات بلند شد دیگه داشتی جیغ می زدی الهی مامانی بمیره این روزا رو نبینه دستت رو زده بودی به اتو و بند انگشت سومت از دست چپ سوخته بود سوختگی به حدی شدید بود که پوست دستت رفته بود و زیرش فقط سفید می زد من که فقط گریه می کردم و به سرو صورتم می زدم بلافاصله باهمین حالم دستت رو گرفتم زیر شیر آب و بعدش پماد سوختگی زدم روش اما تو خیلی بد آرومی می کردی بمیرم دستت داشت می سوخت و تو نمی تونستی حرف بزنی الهی مامان بمیره پسرم کاش هر دو تا پای مامانی کامل سوخ...
5 مرداد 1390

خاطره بد

روز شنبه یادگرفته بودم مثل مامانی لباشامو بنداژم تو لباششویی خودم اینم شاهکارم             دیروز از صبح که بیدارشدم مامانی هی به بابایی گفت زیر چشمای بچم گود افتاده چیکار کنیم بابایی هم که تازه تعطیلیش شروع شده و بیکار بود گفت بریم دتر(دکتر) رفتیم پیش دتر خودم آقای دتر فتح پور برام آدایش (آزمایش) خون و جیش و پی پی نوشت رفتیم توی بخش اطفال بیمارستان تا ازم خون بگیرن بابایی می گفت اونا وارد ترن اما مامانی به خاطر خاطتات (خاطرات) بدی که بابت بستری من اونجا داشت نیومد تو بخش آخر کار اومد که دیگه تموم شده بود و من و بابایی در حال بیرون اومدن از اتاق خونگیری بودی...
3 مرداد 1390

بی پولی

عزیزم برات بگم از امروز وقتی ساعت ١٠ازخواب بیدارشدی اولش شروع کردی به گفتن بچا بچا (بچه ها) و اشاره کردی به تلویزیون  منم برات روشنش کردم اومدم برات تخم مرغ بپزم دیدیم نداریم برا همین حاضرت کردم که بریم بخریم با هزار مکافات حاضرشدی اما رفتیم در مغازه دیدم کیفمو خونه جا گذاشتم کلی خجالت کشیدم    برا همین سر ماشینو دادیم سمت خونه ی مامان جون فاطمه و رفتیم صبحانه رو اونجا بخوریم رفتیم و صبحونه خوردیم کلی هم تو بازی کردی مخصوصا  کلاه آفتابگیر خاله عزیز رو پیدا کردی و گذاشتی سرت اینم عکست که خیلی ماه شدی                    ...
1 مرداد 1390

اسباب بازی

امروز یاد گرفتم به همه اون چیزایی که باهاشون بازی می کنم می گم اباتاتا تازه امروز بابایی هی می دفت (می گفت ) میای بریم بیرون می دفتم نه نه  شده بودم عین حشنی (حسنی ) تو تتاب تصه(کتاب قصه)
1 مرداد 1390

یه روز دیگه

دیروز از صبح که بیدار شدم مامانی نبود رفته بود امتاتان(امتحان) بده از بس دریه(گریه) کردم بابایی بیدارشد و به من شی مو(شیر موز) دادتازه نی شی موشه پیدا نشد بابایی یه نی که مخشوش شربت بود برام آورد وای نی ه خیلی بزرگ بود کلی ناز کردم که یه دفعه سرو کله مامانی پیدا شد و بهم شی (شیر)  داد و خوابم کرد بعد که بیدار شدم یه شوبونه(صبحونه) خیلی جزیی خوردم  همونجا بند فلاکس آبی رو که مال خودم بود و مامانی میندازه کولش هرجا منو می بره انداختم کولم (از مامانی یاد گرفتم) بعدش گفتم دد(یعنی بریم بیرون)مامانی هم ماشینو روشن کرد و منو برد دور زدیم بعدشم رفتیم خونه مامان جونمو برگشتیم          &n...
1 مرداد 1390