محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 6 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

پو

امروز مراسم حنابندون دائی حسینه و من دست از سر مامانی برنمی دارم تا به کاراش برسه امروز برا مامانی یه حرکت جدید کردم رفتم تو اتاقم که با کاغذ دیواری طرح عروسکی پو پوشیده شده دست بردم سمت پو و هی گفتم پو پو پو پو پو تا مامانی ذوق کنه                                                ...
19 تير 1390

گواهینامه

امروز گواهینامه بابارو پیدا کردم افتاده بود کف اتاق همین که عکس بابا رو دیدم شروع کردم به گفتن بابا بابا بابا بابا اینقدر گفتم که سر مامانی رو درد آوردم
9 تير 1390

حموم

امروز با مامان جونم رفتیم حموم اینقدر گریه کردم که مامانی و مامان جون فاطمه دست و پاشونو گم کرده بودن خیلی کولی بازی در آوردم
6 تير 1390

شیرین کاری امروز و چند روز پیش

 سه روز پیش(جمعه) مامانی پای کامپیوترنشسته بود  ازخواب بیدار شدم  و اومدم  پای صندلی که مامانی  نشسته بود مامانی اونقدر غرق گشت وگذار توی وب بود که منو ندید  منم شیطنت کردم و پامو لای صندلی گیر انداختم آخه صندلیه خیلی میله میله است و منم دوست دارم پامو ببرم لای میله هاش و بیرون بیارم هر کار کردم بیرون نیومد شروع کردم به گریه کردن     مامانی سراسیمه بلند شد و نگام کرد و دودستی کوبید توی صورتش و گفت یا خدا  هر کار می کرد نمی تونست پامو بیرون بیاره خلاصه نزدیک بود زنگ بزنه  به بابایی  و از اون امداد بگیره که با چند تا صلوات تونست پامو بیاره بیرون البته کلی بعد...
5 تير 1390

تولد مامانی

امروز تتلد(تولد)مامانیه بابایی بازم یادش رفته بود منم یادش نیوردم تا مامانی حسابی ازدستش دلگیر بشه و خودمو بیشتر براش لوس کنم مامانی تتلدت مبارک چون خیلی عروسک دوست داری اینو برا مامان خوبم گذاشتم                                 اینم  گلی که باید بابا می خرید اما یادش رفت من به جاش برات گرفتم از طرف بابا ابی        ...
1 تير 1390

پیشی

امروز یاد گرفتم  عکس پیشی رو از بین عکسهایی که روی مکعب های ابری هستند و مامانی برام خریده پیدا کنم  و وقتی ازم می پرسن پیشی چی می گه بگم مو مو مو  خب این منم دیگه خرگوش باهوش       تازه از دیروز تا حالا سرم رو می گیرم بین دستام اونوقت روی دستام  و پاهام بلند می شم و ازبین پاهام همه چیزو می بینم اما نمی دونم چرا همه چیز وارونه ست !!!!     امروز همه چی رو ریخت و پاش کردم سبد لباسام نونهای توی سفره عادت کردم همه چی رو بر می دارم و می ندازم پشت سرم     ...
31 خرداد 1390

تبریک روز پدر

سلام بابایی روزت مبارک من و مامانی برات کادو یه پیراهن گرفتیم ولی تو رفتی ماموریت و هنوز نیومدی امیدوارم وقتی من لالا کردم نیای چون نمی تونم ببوسمت هیچ می دونی به خاطر من تو بابا شدی ؟؟؟؟؟؟بابای گلم همیشه از ما دوره ،بابا سلامت باشی هر جا که هستی                                                      این دسته گلم تقدیم به تو بابایی ...
29 خرداد 1390

وقتی که مریض شدم

امروز شنبه است ٢٨ خرداد ٣ روزه که مریض شدم تب دارم دوبار با مامانی و بابایی رفتم دکتر یه بار پیش دکتر عمومی چون پنج شنبه همه جا تعطیل بودمیگن تولد علی بود من نمی دونم علی کیه! اما مامانی می گه امام اوله  هر وقت هم می خورم زمین مامانی می گه یا علی خلاصه به قول مامانی اجبارا رفتیم عمومی دکتر کلی اذیتم کرد با اون گوشیش قلبمو چک کرد بعدشم بااون چکشش گوشمو و آخر سر با اون چوب بستنی دهانمو منم مرتب گریه کردم و داد زدم  چسبیده بودم توی بغل بابایی فکر کنم مامانی خودش از آقای دکتر می ترسه که موقع دکتر رفتن منو بغل نمی کنه و منو می ده به بابایی و رو.بروم می ایسته خلاصه آقای دکتر عمومی گفت گلوش عفونت داره و...
28 خرداد 1390