محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

من گاو می خوام

1393/8/7 22:03
نویسنده : مامان
930 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه شب هفته گذشته 93/8/2 یکدفعه به سرت زد بهانه بگیری

گفتی چرا ما توی خونمون گاو نداریم

باید گاو داشته باشیم

بهت گفتم مامان خونمون کثیف میشه بو می گیره

خب بگیره من می خوام

مامان نمی تونیم بهش غذا بدیم

من می دم بهش غذا می دم

همین چند جمله موجب شد تا حدود نیم ساعت گریه کنی و بهانه بگیری که من چرا گاو ندارم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

امان از دست تو و خواسته هات !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اما راجع به مهد بگم که این هفته از روز شنبه 93/8/3 تا امروز که 93/8/7 هست کامل رفتی

اما چه جور ؟؟؟

هر روز صبح از خواب که بلند میشی اولش می پرسیدی

مامان امروز مدرسه داری ؟

آره باید برم

امروز نرو زنگ بزن بگو نمیام

نمیشه مامان باید برم

خب من مهد نمیرم دوست ندارم برم

و شروع می کردی به گریه کردن

با کلی التماس می بردمت خونه مامان جون بنده خدا مامان جون باهات میاد مهد و

تا ظهر همونجا میشینه

خدا خیرت بده مامان خوبم

خلاصه روز شنبه  که رفتی اومدی خونه و برام آزمایش سبک سنگین رو انجام دادی

یه کاغذ و میخ انداختی توی ظرف آب و گفتی مامان ببین میخ سنگینه ولی کاغذ سبک

بعدشم گفتی

هان مامان بچه ها براشون سیب زمینی سرخ کرده بودن

تو چرا تغذیه برای من سیب زمینی سرخ شده نذاشتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مگه بچه تو دوست نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم تو فردا برو مهد من برات سرخ می کنم

صبح زود ساعت 6 بیدار شدم و سیب زمینی سرخ کردم اما خدا رحمم کرد

دو بار ظرف روغن از روی گاز افتاد و روغنهاش ریخت کف آشپزخونه و با این

همه مشغله شستن آشپزخونه هم افتاد روی دستم

تازه از اینا گذشته دوبار پام رفت روی روغنها و کف آشپزخونه لیز بدی خوردم

اما بالاخره سیب زمینی ها سرخ شدن

کلی ناز کردی که توی خونه بخورمشون و نرم مهد گفتم اگه نری هیچ وقت

برات سیب زمینی درست نمی کنم

توی مهد یکی از بچه ها بنام علی بیات سر سفره غذا اومده بود و یه دونه از

سیب زمینی هات خورده بود مامان جون می گفت چنان جیغی کشیدی که

همه بچه ها میخکوب شدند و اعصاب همه رو تا کلی وقت به هم ریخته بودی و گریه کرده بودی

روز دوشنبه وقتی اومدم دنبالت کلی اعصابت به هم ریخته بود در رو که باز کردی گفتی

نمی ذارید غذا کوفت کنم اصلا همش کوفت می خورم

فکر کنم با خاله خاطره دعوات شده بود برا همین اینطوری برخورد می کردی

خاله خاطره هم کلاس اول دبیرستانه اما اندازه تو بچه ست و هنوز انگار نه

انگار که بزرگ شده جوری سر به سر تو می ذاره که اعصاب من و مامان جون

واقعا خورد میشه  القصه دوشنبه ها تعطیلی خاله خانم هستش و طبق معمول

مثل دوتا بچه سه چهار ساله به هم پریدید و دعوا بالا گرفت و به کتک کاری میون

شما دوتا ختم شد گفتم مامان بیا بریم تا اوضاع بدتر نشده اما گریه هات امون نمی داد

داد می زدی ای خدا الهی خاطره صفر بگیره الهی صفربگیره ای خدا اگه صفر نشه من

چیکارکنم ای خدا صفر بشه زهرا خادم و سید معصومه بیست بشن ای خدا صفر بشه

بعدشم گفتی دیگه خونه مامان جون نمی رم از این به بعد می رم خونه ننه زینت و بابا ایرج

گفتم مامان من از خدا م هست دست از سر مامان من بیچاره بعد از 4 سال و اندی برداری

تا اونم نفس بکشه و برای خودش باشه

خلاصه اینقدر با سوز گریه و دعا می کردی که دیدنی بود

فردای اون روز وقتی بردمت خونه مامان جون تا کفشهای خاله خاطره رو دم در دیدی

فهمیدی مدرسه نرفته گفتی من نمی رم داخل خونه چون خاطره خونه هست

گفتم بریم خونه ننه زینت بیا تا بریم برگشتی داخل خونه و گفتی نه پیش مامان جونم

می مونم نمی رم خونه زینت

راستی دوشنبه شب موقع خواب گفتی مامان چرا باباجون شهید شد؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم مامان باباجون شهید نشد باباجون ازدنیا رفت

گفتی چرا ؟؟؟؟

گفتم چون قند خون داشت کلیه هاش رو از دست داده بود

گفتی چرا بهش قند می دادین ؟؟؟؟ خب نمی دادین

گفتم مامان باباجون که بچه نبود بهش می گفتیم قند برات بده اما باز می گفت

بدون قند چایی نمی تونم بخورم

گفتی خب قندهارو قایم می کردید !!!!!!!!!!!!!!!

 

شب سه شنبه 93/8/6تصمیم گرفتیم بریم هیات  اما وقتی بردمت توی قسمت خانومها

 

گفتی من نمیام بریم به بابا گفتم تورو ببره مردونه اما اصرار داشتی مامان هم باید بیاد

گفتم مامان زشته من یه عمر بد می دونستم وایسم مردهارو مقع سینه زنی و

زنجیرزنی نگاه کنم حالا تو میگی بیا داخل مردونه !!!!!!!

 

داشتی کم کم می افتادی روی دنده بهانه جویی شروع کردی به بهانه گرفتن که من

زنجیر می خوام بمنظور پرت کردن حواس جنابعالی  بابا گفت سواربشیم دور بزنیم

هیاتها رو ببینیم و شمع هم روشن کنیم

بعد ازاینکه درمحلی که معروف هست به  اجاق امام حسین شمع روشن کردیم

دوباره افتادی به گریه و زاری که من هم طبل می خوام هم زنجیر همین الان بریم بیاریم

بابا و من کلافه شده بودیم گفتم بریم خونه سنگین تره من که نفهمیدم کجا اومدیم

و چی شد اومدیم و بعداز یه ربع آروم شدی .

امروز هم دوباره با التماس هی گفتی نمی رم توهم نرو مدرسه گفتم مامان من

نمی تونم نرم تو هم برو مهد برات کلی تغذیه گذاشتم همدیگرو بوسیدیم و من رفتم

اما امروز مامان جون نوبت دکتر داشت و نمی تونست تو رو با خودش ببره تا ساعت 10:30

بنده خدا مامان جون باهات اومده بود مهد اما بعدش بابا تورو با خودش برده بود دانشگاه و

مامان جون رفته بود دکتر

ساعت یک بود که اومدم دنبالت بابا گفت چقدر دیر کردی گفتم امروز توی مدرسه سر جابجایی

میز کار رشته معماری دعوا بود منم داشتم قضیه رو فیصله می دادم

عصر دوباره دانشگاه کلاس داشتم ایکاش این کلاس رو قبول نمی کردم خودمم خیلی

خسته بودم و نمی تونستم برم اما چاره ای نبود فقط نمی تونستم تو رو راضی کنم

برای همین خودم رو زدم به خواب تا تو هم بخوابی اومدی توی بغلم و خوابیدی اما غافل از

اینکه خودمم خوابم برد وقتی بیدارشدم ساعت 4 بود و من باید یک ربع مونده به 4 سر

کلاسم می بودم خلاصه 4:20 رسیدم دانشگاه با سرعت 120 می رفتم تا برسم وقتی

رسیدم دانشجوها آماده نشسته بودند و ویدئو پروژکتور رو هم برام روشن کرده بودند

ازشون تشکر کردم و درس رو شروع کردم وقتی کلاسم تموم شد به بابا زنگ زدم که ببینم

شما دوتا کجایید بابا گفت خودش کلاس داشته و تورو با خودش برده دانشگاه آزاد سر کلاس

دادم دراومد که بابا حتما با لباس خونه تو رو برده و حدسم کاملا درست بود

بابا می گفت به استادم گفتم استاد منو ببین بچه رو برام گذاشتن و رفتن

بعد از اتمام کلاسم امشب توی دانشگاه بخاطر ایام محرم جلسه بود مامان محمد متین

مسئول امورفرهنگی دانشگاه بیش از حد اصرار کرد و منو هم نگه داشت زنگ زدم به بابا

گفتم توروهم بیاره پیش خودم با محمد متین کلی تو جلسه دعا بازی کردید وقتی لامپها

خاموش بودن تو چراغ قوه موبایل رو روشن کرده بودی و می انداختی توی صورت این و اون

کلی هم با محمد متین روی موکتهای نمازخونه پنس و منگنه در عالم تاریکی با استفاده

از نور موبایل جمع کردید و سرتون گرم شد .

کلی هم جلوی رئیس دانشگاه که تازگی ها دستور داده گلهای زمستونی اطراف دانشگاه

کاشتند گل چیدید و انداختید توی لیوانهای یکبار مصرف و آخر کار هم گلها رو خاک کردید

تا دوباره به قول خودتون سبز بشه

توی همین دوندگی های توی سالن دانشگاه چنان زمین بدی خوردی که گفتم از شدت

درد غش کردی که صدات نمیاد اما برعکس انتظار من اولین باری بود که توی عمرت زمین

می خوردی و گریه نکردی و گفتی من مرد شدم دردم نگرفت .

بعد از خداحافظی از محمد متین گریه هاتو راه انداختی که چرا تفنگی که هفته گذشته

برام خریدی مثل تفنگ محمد متین نیست (تفنگ هفته پیش پسند خودت بود)

اینقدر گریه کردی که حالم گرفته شد .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)